مصاحبه با محمد مهريار
من تولدم در سال 1333 قمري ست؛ يعني سال 1294. سال 1294 دستگاه مشروطيت همچنان بود و آثار و عواقب تمدن قديم هنوز به جا بود و من تمدن [کهن] را از روي آثار و کيفيت زندگاني درمي يافتم و همان آثار است که مرا کمک مي کرد تا بتوانم عرايضم را خدمت شما عرض کنم.
دوره ي کهن را من درک کرده ام و نکرده ام. کرده ام براي اين که عواقبش به من رسيده و درک نکرده ام براي اين که مقدم بر من بوده است. در آن زمان من يک خاله داشتم در [محله ي] درب کوشک. درب کوشک محله اي ست کنار محله ي رنگرزان. بازار رنگرزان و حمام شاهزاده و ... شايد هم درست نمي توانم حدودش را بگويم. به هر صورت ما گاه و بي گاه ناچار بوديم برويم خانه ي خاله و پسر او همبازي ما بود. خب، زود مي بايست برويم. عصر بايد برويم و اگر شب مي رسيد مشکل مي شد چون اول شب دروازه چهارسو مقصود را مي بستند و دروازه هاي ديگر را هم دروازه بان مي بست. اين ها همه دروازه داشت و عبور از ميدان شاه که معمولاً محل و معبر ما بود دشوار مي شد. منزل ما درمحله ي پشت مسجد شاه بود و پشت منزل ما [به سمت جنوب] يکي دو تا باغ بود و بعد هم مزارع. فلکه شاه عباس (ميدان فلسطين فعلي) وسط مزارع بود.
ميدان شاه درآن زمان خاکي بود و شب ها در اختيار سگ هاي ول گرد. عبور از ميان اين سگ هاي ول گرد ازاين سرتا آن سر [ميدان] واقعاً خطرناک بود. اگر به کسي يک بار احياناً يک سگي صدا مي کرد يا وق وقي مي کرد، همه ي سگ ها به صدا مي افتادند و حمله مي کردند. مقاومت هم در مقابل صدها سگ ممکن نبود. اين سگ ها بودند و بودند تا وقتي که تمدن جديد به اين جا آمد و شهرداري پيدا شد و دستور دادند سگ ها را کشتند. اول چهارسو مقصود ما مي آمديم برويم سرِکله پزي. يک کله پزي بود در اول همين راهي که مي رسيد از محله ي مسجد شاه به چهارسو مقصود. دراين جا يک دروازه اي هم بود و دروازه باني. و اگر يک خرده دير مي شد خطرناک بود رفتن [از اين مسير]. ممکن بود آدم را آن جا- به اصطلاح رايج روز - لخت کنند که بيايند دورش بريزند و جيبش را بردارند و لختش کند. اين بود که عبوراز ميدان شاه [در هنگام شب] خيلي دشوار بود. معمولاً دروازه بان ها هم نمي گذاشتند. همين که آفتاب غروب مي کرد پايان رفت و آمد بود. اگر هم کسي مي خواست برود و بهش راه مي دادند، دروازه بان ها اخطار مي کردند که آقا نرو ازاين راه. نمي دانم آن گفتار رايج اصفهاني را شنيده ايد که «برو تا پتلپورت!»؟
بله فرموديد دفعه ي قبل.
در وسط ميدان هم، بيش تر نزديک قيصريه، روزها در دست معرکه گيرها و کساني [بود] که يک عکس بزرگ مي گذاشتند و اين نشان امام حسين بود و شهدا، و نشان مي داد که اين جا حضرت عباس چه طور بود و مردم هم دور و برش. گاهي هم زن ها گريه مي کردند. ما ازاين جا مي بايست عبور کنيم و برويم.
در خانه ها هم زندگاني بسيار مشکل بود. من يک مدتي در مدرسه ي صدر رفت و راه داشتم و درس مي خواندم و نزديک غروب بر مي گشتم مي آمدم [به محله ي] پشت مسجد شاه به خانه ي خودمان.
مدرسه ي صدر توي بازار. بله؟
بله مدرسه ي صدر توي بازار. از اين جهت عبور ما از توي بازار بود و مردم رامي ديديم که همه يک شال به کمرشان بسته اندو مقداري گوشت خريده اند «پَرِ شال» شان (اين اصطلاح روزاست) و يک گوشه ي ديگرش هم مخصوص چيزهايي بود که بايد به خانه ببرند. مردم معمولاً يک مقداري خوراک که ... اسمش يادم نمي آيد ... يادم مي آيد عرض مي کنم ... بله! آن طرف شالشان را هم از پر هلو و پرهاي ديگر پر مي کردند و معمولاً يک خربزه هم روي سرشان. «يَخني تُرُش»! يادم آمد اسم آن غذا «يخني ترش» بود. همه شان مقداري ازاين خوراک را پر شال شان داشتند. اين ها را مي ديديد که بازار بسته شده و مي رفتند به خانه.
شما در يکي از گفت و گوها از «کيفيات زندگي قاجاري» صحبت کرديد. تعبيري که خودتان به کار برده بوديد: «کيفيات زندگي عهد قاجار». اين کيفيات قسمت هاي مختلف دارد. يکي طبخ است خوردن است. خوابيدن است. آداب استحمام و مستراح. مي خواستم از اين آداب و کيفيات بفرماييد.
عرض مي کنم که انساني که مي خواهد زندگي کند حوائجي دارد. مي بايست جاي خفت داشته باشد، جاي خواب؛ مجموعه ي زندگاني، کيفيت عبادت، همه ي اين ها مسائلي ست که درآن روزها طرح نشده بوده و اصلاً برايشان نمي ارزيده که اين ها را طرح کند ولي حالا که مي بينيم که دلپذير است. من همه را رها مي کنم براي يک وقت ديگري و مي پردازيم به زندگي قاجاريه. يعني وقتي که من درش پيدا شدم. سال 1294. خانه ها چه جور بود؟ هر معماري را بهش مي گفتي يک خانه من مي خواهم دور تا دورش را ساختمان مي کرد. اتاق مي ساخت و يک ايوان هم مي انداخت شرق و غرب و شمال و جنوب. يک ايوان بود که درها دراين ايوان باز مي شد و يا [چندتا] پله مي رفت توي ايوان و مي رفتند توي خانه. اتاق ها يک چفتي داشت که مي انداختند به بالا. ريزه اش بالا بود. نمي دانم شما لغت «ريزه» را شنيده ايد؟ «چفت و ريزه». «ريزه» يک لغت اصفهاني صحيح است. «چفت» هم همين جور. اين يک جور خاصي بود. متاسفانه پيش نهاد ما پيش نرفت که گفتيم يک موزه ي مردم شناسي هم درست کنيد که اين ها را توش نشان بدهد. کسي محل مان نگذاشت. معمار مي ساخت اين ها را [اما] از قاعده ي طلايي ساختمان تجاوز مي کرد. [قاعده ي طلايي ساختمان که مي گويد:] بساز آن چه مفيد است و براي تو فايده دارد. اين قاعده ي طلايي [ساختمان سازي] است. خب اين ايوان ها به چه دردي مي خورد؟ اين همه زحمت مي کشيدند تا ستون هاي چوبي را ببرند بالا. به چه درد مي خورد ايوان جنوبي. ايوان شرقي، ايوان غربي؟ سبب مي شد که نور آفتاب عجالتاً جلوش گرفته شود. مسکنشان همين بود. مدرسه هم همين بود ساختمانش: دور و برش اتاق بود. نمونه بخواهيد برويد توي مدرسه ي حاج شيخ محمدعلي. آنجا را ببينيد. برويد توي مدرسه ي صدر. مدرسه ي جده. جده ي بزرگ و جده ي کوچک. مدرسه ي ملا عبدالله که همين نزديک است و درش هم در بازارچه شاه باز مي شود. دور تا دور اين ها اتاق بود. مدرسه ي چهارباغ که ديگرشاه مدارس بود و شاه سلطان حسين ساخته بود و خودش هم براي خودش يک حجره گذاشته بود. عرض کنم که ما مدتي بود با طلبه ها مي رفتيم توي اين حجره ي شاه سلطان حسين و مباحثه مي کرديم. مباحثه ي طلبه گي هم يک حسني دارد که من بايد بعدها برايتان بگويم. اين [شيوه ي] ساختمان بود. معماري سبک قاجار دراين تاريخ به منتهاي بدي مي رسيد. شاه کاري که در عصر فتح علي شاه [ساخته] شده مسجد شاه تهران است که يک چيز کوچک بيهوده اي ست. اصلاً جايي ندارد براي نشستن و رفتن و آمدن و روضه خواندن و هيچي. و کاشي هايي هم که درآن جا نصب شده همه از هنر عاري ست. بيش تر رنگ اين کاشي ها زرد است و رنگ زرد نامطلوب است در کاشي کاري. به کار بردن رنگ زرد علامت انحطاط اين فن است. از مسجد شاه [تهران] که بگذريم يک عمارت مدرسه ي سپهسالار [در تهران] است که به صورت قديم ساخته شده. يعني شبيه مدرسه ي چهارباغ. ديگر هيچ جا هيچ شاه کاري باقي نمانده. علماي بزرگ و متمولين خانه هايي داشتند به اين صورت، همه به اين صورت بود: در شمال يک ارسي بود. «اُرُسي» کلمه اي ست که از زبان روسي گرفته شده و اين پنجره هايي داشت که شيشه هاي الوان درآن کار مي کردند و به زحمت اين را بالا و پايين مي کردند. مي رفت بالا، مي آمد پايين. معمولاً معماري عصر قاجار تاق هاش هم بلند است و زمستان هاي سرد و تابستان هاي نيمه گرم دارد. اين تاق بلند خنک نمي کند اين جا را. اين طرف و آن طرفش هم دو تا ديگر ارسي بود. اصلاً معماري عصر قاجاريه نظري به راحتي ساکن ندارد و از همان صورت قديم خودشان پيروي مي کنند. راه پله در عصرصفوي سخت است. گوشه ي عمارت ساخته مي شود و اين ها هم بسياري در صورت پيچ در پيچ همين طور مي رود تا برسد بالا. اين عمارت هاي قديم، حتي مدرسه ي چهارباغ که من يک وقتي درآنجا هم بوده ام، اين ها معمولاً در عصر صفوي راه پله را در يکي از گوشه هاي ساختمان جا مي دادند و خب، اين موجب زحمت بسيار بود. همچنان که در عالي قاپو مي بينيد و در کاخ هشت بهشت هم هست. همه جا از اين پيروي مي کردند و [ارتفاع هر پله را] بلند مي ساختند. نظري به راحتي عابر نداشتند. بلکه پيروي مي کردند از يک سبک کهن. اين که گفتم نظري به راحتي نداشتند: من يک مدتي در مسجد شاه بودم و حجره داشتم و ديگراني هم بودند.
مسجد شاه اصفهان. بله؟
بله. مسجد شاه اصفهان. در جنوب مسجد يک راه پله اي هست که خيلي اين راه پله بد است و چندين اتاق دارد. در گوشه ي جنوب شرقي مسجد شاه هم يک وسعتي ست که در آن را مدرسه ي ناصري مي گفتند. شايد از اين جهت که ناصرالدين شاه اين جا را تعمير کرده. اين هم دو سه تا حجره داشت. اين ها نسبتاً خوب بود ولي اين ها هم جاي مستراح نداشت. کسي که مي خواست برود نيمه شب آن جا [مستراح]، صحن مسجد شاه را بايد طي کند و برود توي اين هزارتوهاي حوض خانه به اصطلاح، تا خودش را برساند به مستراح. حالا اگر بالا بود خيلي سخت تر از پايين بود. چون که پايين آمدن از اين پله هاي تاريک [خيلي سخت و خطرناک بود]. آدم خوب متوجه مي شود که در سبک معماري قاجاريه که اقتباسي ست از سبک صفوي، نظري به آسايش ساکن ندارد بلکه بيشتر نظرشان به شکوه ظاهري ساختمان است همچنان که در مسجد شاه مي بينيد، درآن حجره هايي هم که ما داشتيم در طرف شمال مسجد و جنوب ميدان شاه همين جور بود. سرد و گرم و ناراحت کننده [بود] و اگر مي خواستيم برويم پايين روشن نبود و بدتر از همه کبريت هم نداشتيم چون اصلاً تازه کبريت در فرنگستان کشف شده بود و مي ساختند و گران بود و ما گيرمان نمي آمد. اتفاقاً ممکن بود که يکي کبريتي، گوگردي توي جيبش باشد و گوگرد هم که مي خواستند بزنند، يک موادي استعمال مي کردند که خيلي تند و بدبو و سخت بود. به هرصورت اين ترتيبي بود که در ساختمان ها ما مي ديديم اما در خانه ها وضع ازاين بدتر بود. اولاً خانه هاي سبک قديمي اين جور بود که خانه را با خشت مي ساختند و گود هم بود چون خشت خانه را بايد همان جا بمالند، همان جا هم مصرف کند. آوردن خشت مستلزم اين بود که يک خري باشد و گاله اي باشد و اين ها را روي هم بگذارند و بياورند و خب، گران تمام مي شد. نبود هم اکثر [مواقع].
ازخاک خودِ خانه بر مي داشتند ...
همان جا توي خودخانه مي ماليدند خشت را (به اصطلاح رايج) و همان جاهم مصرف مي کردند. درمعماري خانه ها يک چيزي که مسلم بود و اين را مي بايست انجام بدهند. اين بود که مستراح ها در گوشه باشد. و [اين] سختي هاي بسياري ايجاد مي کرد. در آن روزگاري که من بودم معمول اين بود که يک راهرو تاريک و کثيف بود تا وارد مي شدي به خانه ها. يک خانه دست راست و يکي دست چپ و يکي روبرو و مستراح هم اين جا [در همين راهرو بود]. از اين جهت مستراح ها را درش را [در راهرو] مي گذاشتند که مي بايست کودکِش ها بيايند اين ها را خالي کنند ببرند. خب، نه درعهد صفويه ونه در عهد قاجاريه هيچ کس به فکر فاضلاب نبود که اين فاضلاب ها را چه جوري رد کنند؟ شاردن هم اين را ديده و نوشته که سخت بود و مشکل بود ولي خب ديگر چاره نبود. من در اين عصر مي ديدم که [کودکش ها] مي آيند درِخانه ها را مي زنند و مي گويند: «عمو خاکسِر (1) داري؟» خاکسرها را هم با يک قيمت کمي مي خرند و «چارو» مي بندند. «چارو» کلمه ي اصفهاني ست براي همين کار. يعني خالي مي کردند چاه مستراح را تو اين چاره ها و به هم مي زدند و بعد [اين را] کود مي کردند مي بردند به اطراف. اطرافيان اصفهان، يعني تا حد ماربين، از اين کودها آسان بهره مند مي شدند. يعني خرهاشان مي توانستند بيايند [کود] ببرند. اما وقتي جلوتر مي رفتي، هفت هشت فرسخ که دور مي شدي ازاصفهان، ديگر از اين «نعمت» محروم مي ماندند. منظره ي خيلي بدي [داشت] و خيلي کثيف و خيلي هم غير بهداشتي بود ولي خب ديگر، ترتيب کاراين بود. چه مي شود کرد؟ هفت هشت تا خانه يک مستراح داشت يا دو تا براي اين که کودکِش راحت بيايد اين ها را باز کند ببرد. از مستراح که بگذريم خود حوض ها مرکز ميکروب و کثافت بود. تو همان جايي که خودشان را مي شستند و دست هايشان را تطهير مي کردند و به اصطلاح طهارت شرعي مي کردند، مي آمدند سر حوض و وضو مي گرفتند. خب ميکروب ها را انتقال مي دادند به اين جا و با همان [آب] وضو مي گرفتند و مضمضه (2) مي کردند. از اين جهت، حصبه و مُطبِقه (3) و اين ها فراوان بود و من خودم مبتلا شدم، رفقا هم همچنين، حصبه گرفتن معادل است با خوردن عفونت هاي انسان که توي مستراح ها هست. تا آدم اين را نخورد ميکروب حصبه نمي گيرد.
من يادم است که در اصفهان يک قحطي پيدا شده بود. يک مجاعه. و باز يادم است که در اين جا يک روزگار وبايي آمد. از تهران شروع شده بود آمده بود به اين جا. براي وبا هيچ راهي نداشتند.
اين قحطي که مي فرماييد مال چه سالي است؟
مال سال 1302 يا 1303. شايد يک خرده بيش تر، 1305 و اين ها.
من يادم است که مردم مي آمدند، به خيالشان که بايد با دعا اين کار را [چاره] کرد. يکي از دعاهاي ماه رمضان که آن موقع ها مي خواندند: اللهم خلصنا مِنَ الوباءِ و الطاعون. دعا مي کردند و بعد هم با روضه ي امام حسين و توسل به اين ها. يادم است که در بيرون از مسجد شاه، آن جا که حوض هست، يک مجلس روضه بود براي دفع وبا و مردم اين جا جمع مي شدند. چرا اين جا جمع شده بودند به جاي مسجد، ديگر نمي دانم. و مرحوم آقا جلال الدين نجفي هم منبر بود و تشويق مي کرد مردم را دعا کنند و در عين حال چايي هم مي دادند به مردم و خود اين چاي وبا را زيادتر مي کرد. همچنان بود و بود و بود و مردم کشته مي شدند. مي افتادند در بازار آهنگرها و بازار مسکرها و بازار رنگرزها. خدايا من يادم است که يک روز آمدم عبور کنم اين طرف و آن طرف مرده افتاده بود و يکي ازبزرگان و متمولين يا علما، نمي دانم کي، يک عباسي (پول خُرد آن زمان) قرار داده بود و اين که مرده شورها بيايند اين ها را ببرند دفن کنند. به هر صورت چنين بود. هم در مورد وبا و طاعون و هم در مورد قحطي که [مردم] از گرسنگي مي مردند. اصفهان مرکز مجاعه [بود] که اصطلاح تنگي و نبود گندم وغذاست. چون که محصول اصفهان کفايت ساکنين را نمي کند وبايد از بيرون بيايد و اگر بيرون ناامني مي شد و يا فرض بفرماييد سيلي مي آمد و راه ها بسته مي شد، برقي مي آمد، خب ديگر حتماً مجاعه و گراني مي شد. وسيله ارتباطي هم که نبود. [در] راه ها هم که قطاع الطريق بودند. من حتي همين زمان يادم است که پدرم رفته بود به يک مسافرتي و دزدها رسيده بودند و او را به اصطلاح لخت کرده بودند. لخت اصطلاحي ست از اين باره که قطاع الطريق لُر يا دره شوري و يا غيراين ها [مي گفتند به مسافر] که: «يالله لخت شو!» وهمه ي لباس هايش، عبا و عمامه اش را بر مي داشتند و اگر احياناً کيسه ي پول طلا و سکه اي هم داشت اين را هم بر مي داشتند، يک پيراهن و شلوار برايش مي گذاشتند و ازاين داستان ها زياد مي شنيديم.
مستراح را مي فرموديد.
جاي مستراح را از دست رس افراد دور مي کردند. قاعده ي اساسي ساختمان اين است که عقلاني باشد. اگرعقلاني نباشد، بسازي اسباب زحمتت مي شود. من خودم در مدرسه چهارباغ براي مدت کوتاهي آن جا بودم. حجره ام بالا بود. درش هم رو به چهارباغ باز مي شد. آخر دوتا در دارد [حجره ها]. حالا نيمه شب مي خواهيم برويم تو مستراح. بايد از آن جا بلند مي شديم بياييم... پله هاي صفوي هم خيلي بد است. يوناني ها [براي] بالا رفتن، پله نداشتند. اصلاً نمي شناختند [پله را]. رمپس (Ramps) [داشتند] روي سربالايي مي رفتند. اما اين ها (صفويه) پله داشتند. حالا چرا پله را آن جا برده؟ جاي تاريک، پله ها باريک، دايره وضع و از اين جا مي بايست آمد پايين. حالا آمديم پايين. در تاريکي نيم شب مي خواهي ادرار کني. حالا مي بايست صحن مدرسه را طي کني تا در طرف جنوب شرقي بتواني خودت را برساني به مستراح. کلمه «مستراح» را ايراني ها به کار مي برند. عرب ها اصلاً نداشتند اين لغت را. خودش را هم نداشتند! مستراحشان روي پشت بام خانه هايشان بوده. مي رفته روي پشت بام کارش را مي کرده و حالا بايد ببينيم اين بادي که مي گرفت، فضولات خشک را چه جور مي آورد روي آبگوشتش؟! زن ها روي پشت بام نمي رفتند. مي رفتند به صحرا. وصف خيلي خوبي ازاين [موضوع را] در تاريخ طبري مي توانيد پيدا کنيد.
اما طبخ. آريايي هاي قديم وقتي به ايران آمدند، در مرحله ي کشاورزي بودند و ايران در آن زمان به صورت جنلگ هاي البرزي و زاگرسي بود. چراگاه هاي زاگرسي اين جور است که درخت هاي تک و توک اين طرف و آن طرف هست و علف فراوان که مي آيد تا زانوي آدم. فردوسي هم همين جور وصف مي کند اين ها را. من دو سه بار در [شاهنامه ي] فردوسي ديده ام که متوجه اين نکته بوده. وقتي اين ها [آريايي هاي قديم] وارد شدند در اين جا، کارشان هم کشاورزي بود. خب! علف ها را چراندند. ديگر چيزي علف نماند. سوخت هم مي خواستند. اولين ضرورت زندگاني انسان سوخت است. وقتي [انسان] آسوده شد از ببرو پلنگ و شير و حيوانات ديگر که آتش را پيدا کرد. خُب! گرمي هم مي خواستند. چي کار کنند؟ شروع کردند به بريدن جنگل ها و اين جنگل ها را از دم مي بريدند و مي سوزاندند. خاصيت جنگل اين است که شما اگر يک درخت را از وسط [جنگل] ببُريد، يک درخت ديگر پهلويش سبز مي شود. چون که نم زار است و به اصطلاح رعيتي «شوُ» مي کند. يعني شب ها بخارات برخاسته از گياه، هوا را مرطوب مي کند و اين کافي ست براي اين که گياه در بيايد. ولي اگر يک درخت در کنار جنگل بکارند، رشد نمي کند. تر نيست. مرطوب نيست. اين ها همين طور اين جنگل ها را بريدند تا رسيدند به وقتي که فقط جنگل هاي کوهستاني باقي ماندند. من يادم است که در بيرون از اصفهان، در 6 فرسخي اصفهان، يک روز رفتم به خانه ي يک کدخدايي. ديدم يک مشت چوب هايي به هم پيچيده است. گفتم اين ها چيست؟ گفت اين ها هيزم است. [پرسيدم] از کجا آمده؟ [گفت] مي رويم به کوه. آن جا درخت هاي انجير است. اين ها را مي بريم [براي سوخت]. اين عهدِ من است ها! کوه را يک باره بدون درخت کردند. هنوز هم اگر شما برويد گاهي شما مي بينيد ... خودِ همين درخت چناري که در کوه صفه هست پهلو [چشمه ي] خاجيک، همين نشان مي دهد که باز هم اين جا درخت هايي بوده. باز يادم است که يک نفر آلماني آمده بود به دولت ايران پيش نهاد مي کرد که امتياز پيوند زدن بِنه ها را به من بده. «بِنه» يعني درخت پسته ي جنگلي. تمام نواحي جنوبي دشت کوير تا برسد به نايين و اردستان و برسد به کرمان، اين ها همه پر از درخت بنه بوده. من هم خودم بنه را ديده ام و تا عهد من هم بود. بعد کم کم سوزاندند، از بين رفت. خب ببينيد! ازدم جنگل ها را سوزاندند، جلو آمدند، ديگر سبز نشد. يک درخت نبود. پي بردند به بته ها. بته ها را مي کندند. بته ها را هم کندند تا وقتي که بيابان ديگر بته اي هم نداشت. براي سوخت مي خواهند. اجبار دارند. پرداختند به ريشه ي اين ها. گياهان بياباني را از ريشه مي کندند مي آوردند. من خودم اين ها را به چشم ديده ام. اينها اسمش «يوشَن» بود. به نظر من «يوشن» [اصلاً] «اوشن» است. يعني جايگاه آب. اين يوشن ها را مي سوزاندند تو بخاري، زير پاتيل حمام. در دکان هاي نانوايي. اين ها را هم کندند تا ديگر هيچي باقي نماند. اگراين گاز نيامده بود تمام روستاهاي ايراني خراب مي شد. الان هم هر جا گاز نرفته مردم به زحمتند. ندارند. نانشان را مي آيند از شهر مي خرند در حالي که آبادي در ده هست نه در شهر.
حالا ربط اين ها را با طبخ بفرماييد.
طبخ سوخت مي خواهد. در آن عهدي که من بودم و يادم است، سوخت عمومي پِهِنِ گاوو خر بود و يادم است که در طويله ي مرحوم پدرم که دو سه تا اسب وخر داشت، نانوايي ها، حمامي ها، اين ها مي آمدند يک پولي مي دادند به مهترها و اين پهن ها را مي بردند. باز يادم است که مي رفتم به مطبخ خانه ي خودمان. درآن جا يک اجاق هايي بود که بالاي اين اجاق ها را مقداري باز کرده بودند ولي دود نمي رفت بالا. پخش مي شد. اين جا يک اجاق هايي ساخته بودند با خشت و گل معمولاً که «کُماجدون» يعني «کَماج دان» [مي گفتند]. «کَماج»، نان و گوشت پخته است. ولي اين در لهجه ي اصفهاني «کُمِيدون» شده. اين «کميدون» را مي گذاشتند روي سر آن اجاق وزيراين جا را هيزم مي ريختند، يک کبريت مي زدند يا به يک وسيله ي خيلي سختي يک آتش مي آوردند، يک گُل آتش و گاه مي شد که سوخت ناياب مي شد. يادم است که بچه ها مي آمدند دم دکان نانوايي التماس مي کردند که: آقا شاطر! يک خرده آتش بده من» و [شاطر] خاکستر مي ريخت روي يک خرده گلُ آتش، بهشان مي داد و گاه مي شد که آقا! در داستان ها آورده اند که يک محله بي سوخت مي ماند. نمي توانستند هم به هم قرض بدهند. حمام هايشان يخ مي کرد.
بله. از طبخ مي فرموديد. يک توصيفي از مطبخ بفرماييد. از جمله اين که مواد غذايي را کجا نگهداري مي کردند. يخچالي که در کار نبود.
اگرازپايين به بالا برويم «آتش گيرونه»[آتش گيرانه] يعني يک پوشالي نجاري يا همين خارها که يک کبريت بهش مي زدند و طباخ بايد فوت کند تا اين ها اَلُو بشود. «اَلُو» هم که کلمه ي فارسي و اصفهاني ست. بعد خودش را که معمولاً عبارت بود از ده نار، يعني صد گرم (4) گوشت، مي انداختند توي ديگ و آبش مي کردند و يک «پايي» هم داشت. «پاگوشتي» يعني يک مقداري نخود يا عدس يا هر چيز ديگر [که همراه گوشت در آب مي ريختند] و اين [طباخ] فوت مي کرد تا اين ها روشن بشود، يوشن ها که روشن مي شد، سوخت هاي آن جا، پهن ها و اين ها هم آتش مي گرفت. اما دووود مي کرد! من يادم است آشپزها را مي ديدي، چشم هاش برآمده شده بود و دود رفته بود تو [چشمش] و خودش هم آن قدر بو مي داد که اگر وارد اتاق مي شد بوي ناپسند مي آمد. خُب! اين ها را مي سوزاند تاديگ جوش بيايد. جوش که آمد گوشتش را مي اندازد [توي ديگ]، يک خرده مي پزد تا وقتي که نيمه رسيده بشود. آن وقت اين را «خُل» مي کند. يعني اين پهن ها، که بعضيش ناسوخته است و بعضي سوخته، مي ريزند روي اين کِميدون يا کماجدان. و اين ها دراين جا ديگر مي ماند تا عصري، تا وقتي بخواهند بخورند. مثلاً فرض بگيريد ساعت به اصطلاح آن روزها، سه، چهار از شب رفته. آن وقت [طبّاخ] مي آمد خل ها را پس مي زد [که] نيمه آتش است [و] نيمه خاکستر. اين ها مي رفت تو دهنش و ... خب تا وقتي که يک کاسه آب گوشت درست مي شود مثلاً و آن کاسه آب گوشت را، چربي هايش را مي گيرند براي آقا. از زير آن جا هر چي هست مال خانم است. ته مانده اش هم مال کُلفت ها [و نوکرها] ست. کلفت ها هم در هرخانه اي فراوان بودند چون که جمعيت کم بود و مرگ و مير زياد بود. من خودم يادم است که در خانه ي مثلاً ما 5 تا کلفت بود. اين ها را حقوق هم بهشان نمي دادند. اگر مي دادند يک ريال مي دادند که بروند حمام نه خيلي. بعد اگر آشپز يا طبّاخ مرد يا زن آگاهي بود، اين خلي ها را مي ريخت روي يک زغالي يا مثلاً نيم سوزي که براي فرداش آماده باشد. اين بود کيفيت پخت. و در مواقعي که بايد به يک قومي غذا داد، مثلاً عروسي و عزا و سمنو پزان و آش برگ پزان، در بيرون آشپزخانه که يک حياطي بود به نام «حياط خلوت»، آن جا را سه پايه ي آهني مي گذاشتند و ديگ سمنو را روي اين [سه پايه ها مي گذاشتند] و هي هم مي زدند تا اين سمنوها برسد يا آش برگ ها پخته شود ودر عزا و عروسي اين ها ديگر بيرون [از مطبخ] بود. [سوختش هم] فقط با چوب بود. اما ترتيبات حفظ غذا، گوشت را معمولاً مي گذاشتند توي سبد گوشتي و اين را مي گذاشتند روي چارپايه ي کوچکي که با نخ بسته بودند به تاق و چنين درست مي کردند که اين گوشت کشيده بشود به وسط «حوائج خانه». («حوائج خانه» انبارگاه آذوقه بود) يک جايي که گربه نتواند [گوشت را] بخورد و گاهي هم گربه هاي شجاعي پيدا مي شدند، مي پريدند [روي اين چارپايه و] گوشت ها را مي خوردند! اين ترتيب نگاه داري گوشت بود. وسط هوا آويزانش مي کردند. شنيده ام ولي نديده ام که بعضي ها گوشت هاشان را در چاه قايم مي کردند ولي من نديده ام. اما نان. معمولاً در هرخانه اي يک ديگ نان هم بود که نان ها را مي بردند مي گذاشتند توي آن جا و در آن جا را محکم مي بستند تا نرم بماند و با وصف اين، فرداش و پس فرداش مي شد خورد. [اما] سه چهار روز که گذشت ديگه سفت مي شد و نمي شد بخوري. اين هم ترتيب غذا. آن که پخت و پزش و اين هم که حفظش.
استحمام را هم مي فرماييد يا خسته شديد؟
بله. استحمام تمام نمي شود مگر اين که با هم بياييم برويم توي حمام! معمولاً حمام ها پله مي خورد مي رفت پايين. توي گودي بود. چرا؟ براي اين که آب بتواند بيايد توي حمام، خزينه را آب کند. [اين گودي] يک علت ديگر هم داشت. علتش اين است که دور و بر [حمام] همه خاک بود و زود گرم مي شد و گرما را حفظ مي کرد. اين است که پايين مي رفتند [وقتي] مي رفتند توي حمام، به اولين جايي که مي رسيدند و [در همه ي حمام ها] عموميت هم داشت، ناحيه ي بينه بود. «بينه» کلمه ي فارسي صحيح [است]. يادم بود، يک شعر کهني هم دارد که «بينه» [در آن] استعمال شده است. بينه جايي ست که از حمام که بيرون مي آيند، فرد تنش گرم شده، اگر برود توي کوچه سرما مي خورد، آن جا [در بينه] مي ماند، خودش را خشک مي کند، مدتي مي ماند تا نسبتاً خشک بشود آن وقت مي رود توي کوچه. اين بينه ها چه جور بود؟ حمام خسرو آقا هم بينه داشت. يک حوضي وسطش بود که حمام خسرو آقا هم داشت و دور و برش هم سکو بود. «سکو» کلمه ي صحيح فارسي ست، به کار ببريد. سکوها را مي رفتيم روش مي نشستيم و آن جا به اندازه اي بود که مي شد نماز هم خواند و مومنين مي رفتند غسل مي کردند و مي آمدند و مي ايستادند به نماز. روي آن سکو باز يک حوض کوچکي بود که از حمام که بيرون مي آمدند توي اين جا پايشان را آب مي کشيدند.
يعني غير از آن حوض وسط، روي سکوها هم ...
غير از آن حوض وسط. آن حوض وسط فايده اش اين بود که لُنگ ها را توش آب مي کشيدند و مي انداختند خشک بشود. اين جا [در حوض هاي روي سکو] مومنين پايشان را مي گذاشتند توش که تطهير شرعي بشود. و مي رفتند. علما و بزرگان براي خودشان يک حلّه داشتند و اين حلّه ها را خادمشان مي آورد و پهن مي کرد و آقا يا ملا يا هر چي بود، پايش را توي آن آب مي شست و ديگر حالا طيّب و طاهر شرعي ست. البته رفته بود توي خزينه، بوي خزينه را هم مي داد. من يادم است که تو خزينه ي حمام که مي رفتيم، تا چندروز تنم بو مي داد. [در خزينه] کثافت بود ديگر.
بعد از بينه مي رسيديم به خزينه؟
بعد از بينه پله ها را پايين مي رفتيم وارد مي شديم به يک جايي که در کوچکي بود. دست بهش مي گذاشتيم باز مي شد مي رفتيم توي آن جا، يک دالان کوچک بود. درازاش هم زياد نبود. آن طرفِ [در که مي رفتيم،] در را بايد بکشيم تا باز شود. بعد ازاين جا مي رفتيم تو خود «گرم خانه»، شنيده ام به داستان ها که يک مرد ساده اي مي رود که برود به حمام. مي رود سربينه، لُنگش را مي بندند. لُنگ دار حمام هم يک لُنگ به آدم مي داد که به خودش بگيرد که سَترِعورت کند و برود توي حمام. اين [مرد ساده] دست مي گذارد به اين در، در باز مي شود. مي رود تو راهرو. بعد آن يکي [در] را بايد کشيد تا باز شود. اين [مرد] به آن يکي [در] هم دست مي گذاشته [(هُل مي داده به جاي اين که بکشد)] باز نمي شده. بر مي گردد، آدم ساده اي بوده، به اين يکي هم زور مي دهد باز نمي شود. معروف بود که اين جا جن هست و جن ها آمده اند. فريادش بالا مي رود که آقا بيا من را به دادم برس، [من را] جن ها بردند ... مي روند آن جا و در را باز مي کنند که آن مرد افتاده بود از ترس آن جا. (شرح وجودي و دروني جن در کتاب عبدالکريم گزي به نام «تذکره القبور» آمده است). به هر صورت، بعد از اين که از اين جا رد مي شديم مي رسيديم به گرم خانه ي حمام، گرم خانه ي حمام، يک بلندي کوچکي داشت به اندازه ي يک پله که از اين جا مي رفتند توي نوره کش خانه و اين [نوره کش خانه] يک چيز کثيفي بود که معمولاً آهک و زرنيخ را داخل هم کرده بودند و مردم مي آمدند آن جا و مجال هم نداشتند که لنگ هاشان [را به] خودشان ببندند. همين طور پيدا بودند. وضع خيلي بد وکثيفي بود. نوره کش خانه براي ستردن مو است. اول مي رفتند تو نوره کش خانه، موهاي زايدشان را مي ستردند و بعد مي آمدند تو صحن گرم خانه. صحن گرم خانه، در دست راستش مثلاً يا چپش، فرق نمي کرد، يک خزانه ي بزرگي هست که به آن خزانه ي آب گرم مي گويند و پاتيل حمام، يعني آن چيز مسي که تون تاب زيرش را فوت مي کند، اين [آب خزانه] را داغ مي کند و کساني که مي توانند بروند تو [اين خزانه] و آب داغ را تحمل مي کند مي روند توي اين جا. يک خرده آبش نظيف تر است. پهلوي آن، خزانه ي ديگري هست که آن را بهشت مي گفتند خزانه کوچکه که مردم مي رفتند تو اين جا، اول خودشان را مي شستند بعد مي رفتند توي آن محل بزرگ تر، آن خزانه [آب گرم] که پليدي هاي حمام آن خزينه کوچکه ازشان رفع بشود. البته مي گفتند علما که تو خزينه ادرار نکنيد ولي همه مي کردند. در حمام، پيش ازآن که وارد صحن حمام شوند، طرف چپ يا راست، نوره کش خانه و يک مستراح بود که توصيه مي شد که اگر مستراح مي رويد، خود را کاملاً پاکيزه کنيد و سپس وارد خزينه شويد، اما کو گوش شنوا؟ مردم مي گفتند ما که مي خواهيم وارد خزينه با آب زياد شويم، نيازي نيست از آب کم، در حد آفتاب، استفاده کنيم و هنوز تميز نشده در خزينه مي رفتند و اين موضوع درحمام ها عموميت داشت. از اين جا [خزينه کوچکه] در مي آمديم و مي رفتيم تو خزينه بزرگه ولي خزينه بزرگه اين قدر داغ بود که آدم توش نمي توانست بماند. همين قدر يک خرده مي رفتيم تو آب داغ و مي رفتيم بالا و پله ها را پايين مي آمديم و مي رفتيم بيرون، سرِبينه. اما توي حمام وقتي وارد مي شديم، روي سکويي يک کسي بود که تيغ داشت. يادم نيست اسمش چي بود ... خلاصه اين [يک] تيغ داشت و آدم مي نشست و [آن شخص] سرِ آدم را مي تراشيد. بعضي ها جلو [سرشان] را [کوتاه] مي کردند، بعضي ها براي خودشان طُرّه مي گذاشتند. ولي ما بچه آخوندها را سرمان را همه اش را مي تراشيدند. آخ که چه قدر دردناک بود! من موهام هم سفت است و خب، فقط رفته بوديم تا آن خزينه کوچکه و يک خرده آب ريخته بوديم [به موهايمان]. آن [شخص] هم تيغش کند [بود]. يک عکسي دارم که خوب نشان مي دهد وضع من چه جور است؟ خيلي دردناک بود! بعضي از بزرگان پيش از اين که بروند توي حمام. مي آمدند اين جا ريششان را حنا مي بستند. حنا اگر تنها ببندند سرخ مي شود و اگر [زمانِ] کم تر ببندند آبي مي شود و من يادم است که بعضي از بزرگان ريش هايشان آبي بود. اين مجال پيدا نکرده بود بنشيند توي حمام! مي بايست يک مدتي بنشيند. و بسياري هم ريش هايشان را حنا مي ماليدند و مي آمدند مي خوابيدند و معروف بود که خواب حمام خيلي شيرين است و راست هم است.
چه قدر طول مي کشيد يک حمام؟
اگر خوب مي خواستي بروي دو ساعت، سه ساعت. خانم ها که من يادم است، صبح که مي رفتند [حمام]، ظهر مي آمدند. آن ها براي خودشان، ما مردها نمي کرديم، ولي خانم ها سيني مي بردند، روي سيني مي نشستند براي اين که کثيف نشوند و لگن مخصوصي هم داشتند که ازخزينه بزرگه دلاک آب مي آورد، تن خانم را با آن آب مي ريخت و «مشربه» که نمي دانم ديده ايد يا نديده ايد، آب مي کردند از لگن جلوشان و سرخانم مي ريختند.
توي خزينه نمي رفتند خانم ها؟
چرا. بعد مي رفتند تو خزانه. اول مي رفتند تو خزانه کوچکه، بعد توخزانه بزرگه. اين اواخر ديگر معمول شده بود که [مردها] ريش هايشان را هم مي تراشيدند. دلاک [مي تراشيد].
لفظ دقيقش چي ست؟ خزينه يا خزانه؟
صحيح عربيش «خزانه» است ولي در فارسي رايج است به «خزينه» و از [واژه ي ] فارسي صحيح «هزينه» آمده است. معمولاً ه تبديل به خ مي شود. مي شود «خزينه» يا «خزانه».
«دلّاک» ها، يعني استاد حمام يا سردلاک، يک ظرفي داشت که اين را اول تخليه کرده بود از هوا و بعد [اين را] مي گذاشت [داخل خزانه و] دور مي گشت و اين قُلپ قُلپ مي کردو کثافت ها و لجن هاي ته حمام و خزانه را به بيرون مي ريخت و [با] صد سخن در وصف آن من نمي توانم بگويم که چه قدر کثيف و بد بود! لجن هاي تهش بالاخره يک جوري تميز مي شد و مومنيني مقدس مي رفتند توي «خزينه بزرگه». اين اصطلاح خودشان است من به کار مي برم. [آبِ] خزينه بزرگه داغ بود و معمولاً پهلوان ها مي رفتند و در [زير] اين خزينه بزرگه پاتيل حمام بود. «پاتيل»، اصطلاح مخصوصي ست و آن عبارت است از يک مَجمَعه يا يک ظرف مسي و يا مفرغي، که مي گذاشتند و زيراين تون تاب الو مي کرد و يا يک جوري آن را مي تابيد. پاتيل حمام، [چون] ريختن مفرغ مشکل شده است معمولاً از مس بود و اين را مي بردند توي حمام مي گذاشتند و زير اين را تون تاب آتش مي کرد. «تون» تلفظ عاميانه ي لغت «تُوآن» است. «توبيدن» لهجه ي ديگري ست از «تابيدن». «پرتو» همان پرتاب است. نشان مي دهد که اين جا «تاب» به معناي تابش است. [به معناي] تابيدن. خلاصه اين هم «تون تاب» بود و مي بينيد که تاب دوباره اين جا به کار رفته است. ايرانيان کهن جنگل ها را مي بريدند و زير اين تون حمام که الو مي خواست تا برسد بهش [و گرم شود] به کار مي بردند. [با اين کارها] درخت ها را نابود کردند، چنانچه که امروز مي کند. عرض مي کنم که وقتي جنگل ها تمام شد پرداختند به ريشه ها. تا ريشه هاي جنگل را هم در آوردند. بعد اين کار هم تمام شد رفتند سر خارهاي بيابان. خارها را مي کندند و مي آوردند. به ترتيب ديگري يعني صحرا را از علف و سبزه تهي مي کردند تا [سبزه و خار بيابان] تمام شد. ديگر در بيابان خاري نبود. خارکني يک شغل بود. ضعيف ترين شغل ها خارکني بود که يک تيشه داشت و يک خري و مي رفت به صحرا و ريشه هاي اين ها را در مي آورد و مي آورد به بازار و مي فروخت و يک نانَکي به دست مي آورد. اين کار را ادامه دادند تا وقتي که ديگر ريشه هاي اين خارها را هم درآوردند. ريشه هاي اين خارها را بهش مي گفتند «يوشن». من فکر مي کنم که «شن» به معناي محل است. گلشن يعني جاي گل. و اين يوشن همان «اوشن» است يعني جاي آب. اين ها را مي سوزاندند. دو محل براي سوزاندنش بود. يکي تونِ حمام و ديگري دکان نانوايي که مي بايست آن را هم آتش کند و نان بپزد. برگرديم سر حمام. بله مومنين مي آمدند و در آن کري ها خودشان را مي شستند يا بهتر بگوييم [خودشان را] نجس تر مي کردند و مي آمدند در خزانه کوچکه. بعضي از مقدسين صبحگاه مي رفتند حمام. پس اول صبح خزانه کوچکه غُلغُله بود. «غلغله» باز يک لغت عوامانه است که هيچ چيز ديگر جايش را نمي گيرد. به کار ببريد. بعد از [خزانه کوچکه] مي آمدند بيرون. وقتي ازاين جا بيرون مي آمدند، پهلوانان زورمند مي رفتند معمولاً به خزانه بزرگ و داغ مي شدند و مي آمدند بيرون. کار غير منفصل از حمام ها مشت و مال بود. دراين جا دلاک مي آمد و اين پهلوان رامشت و مال مي داد. من آقا اين بلا سرم مکرر آمده. اين تربيت نشده بود براي فيزيوتراپي. يک حرکات عميقي به پا و دست و مِفصل آدم مي آورد که من، کوچک بودم، فريادم به بالا مي رفت. ولي خب [دلاک با] پهلوان ها اين جور رفتار مي کرد: پاش را بلند مي کرد تا به فلک و دستش را تا به مشرق و دست ديگرش را تا به مغرب و همچنين و همچنين با سختي و صلابت [مشت و مال مي داد]، ولي آن [پهلوان] شايسته ي اين مشت و مال بود. در زبان لُري اصلاًمشت و مال را مي گويند. «توش مال». به همه ي دلاک ها «توش مال» مي گويند. من به گريه مي افتادم و التماس مي کردم که آقا من را از اين کار معاف کنيد!
اما تون و تون تاب يعني چه؟ من يک روز مخصوصاً سر زدم به اين تون ببينم چي ست؟ تون بيلچه ي بزرگي بود که تون تاب هي مي زد زير آن آتش [که آب خزانه را گرم مي کرد] و مي آورد بالا و اَلوي مصنوعي درست مي کرد و معمولاً ضعيف ترين و احمق ترين مردم را به تون تابي وا مي داشتند. من يک روزي در يک دهي خواستم بروم به حمام. الله اکبر که چقدر کثيف بود اين [حمام] و حيران ماندم چه کار کنم و آخرش دوتا کوزه ي تُنگي بزرگ شهرضايي درهاش را بستم وآب کردم، گفتم بردند گذاشتند توي آب خزانه گرم شد و فردا توي حمام ريختم به خودم. و اين سيستم کثيف حمام داري فقط درايران بود. در جاهاي ديگر ممالک اسلامي نبود. در آن ها آب گرم و سرد را مي گذاشتند توي هاون سنگي و بر مي داشتند مي ريختند رو خودشان. تا اين اواخر هم همين طوربود حالا که ديگر دوشي شده است.
من مي خواستم در مورد خيابان چهارباغ عباسي سئوال کنم. مثلاً فرض بفرماييد سال 1310 يا آن حدود اين خيابان چه فضايي داشت؟ چه وضعيتي داشت؟
عرض مي کنم که از خيابان چهارباغ دو تا راه باريک جدا مي شد و رو به مشرق مي رفت. يکي همان است که به نام کوچه ي سيد علي خان معروف است و امروز نمي دانم اسمش چي ست؟
به همين نام است خوشبختانه
و يکي هم از اين طرف بود که اين درست از وسط گنبد چهارسوق نقاشي [مي گذشت]. من چهارسوق نقاشي را ديده بودم و آن چهارسوق عبارت بود ازاين که در آغاز و ابتداي بازار اصفهان وارد مي شدي به چهارسوق نقاشي و ازاين جهت نقاشي مي گفتند که من يادم است که در و ديوار آن، همه نقاشي هاي کهن قشنگ بود ودر شمال و جنوب و وسطش سه تا گنبد بزرگ بود. يک گنبد در وسط و دو تا گنبد هم اين طرف وآن طرف اش.
اين گنبدها به هم متصل بودند؟
در امتداد هم بودند. چهارسوق نقاشي از وسط اين ها مي گذشت شهرداري اصفهان، به هر جهتي از جهات، خيابان شاه عباس را که طرح انداخت، طرح انداخت که از وسط اين گنبد برود. پيش نهادها بهش شده بود که آقا از عقب تر برو، اين جا را بگذار باشد. نپذيرفت.
يعني چهارسوق نقاشي جاي چهار راه نقاشي فعلي بود؟
بله. بازار نقاشي را هم خراب کردند الّا قسمت شمالي آن که يک مدرسه اي بود به نام مدرسه ي مريم بيگم. و من توي اين مدرسه رفته بودم. يک کوه آجر بود . فراوان دکّه ها داشت و حجره ها داشت. اين هم اداره ي فرهنگ خراب کرد [و] آجرهاش را به اين طرف آن طرف برد و همين جايي ست که حالا به جاش مرکز پژوهشي ساخته اند. يعني به جاي اثر تاريخي اين را بنا کرده اند!
خودِ چهارباغ چه وضعيتي داشت؟
چهارباغ که خب، عکسش تو [کتاب ارنست] هولتسر هست ومن هم ديده بودم. دو تا راه بود. يکي از اين طرف، يکي ازآن طرف
يعني اين جور بود که مردم مثلاً عصرها بروند آن جا قدم بزنند؟
بله مي رفتند.
مغازه ها بودند آن زمان؟
نه مغازه و اين ها نبود. فقط در عهد رضاخاني مي آمدند و بعضي ها بودند که با سطل آب مي پاشيدند اين جا و هوا خنک مي شد و کساني براي گردش مي آمدند.
مغازه ها از چه زماني کم کم شروع کردند به آمدن آن جا؟ يادتان مي آيد؟
ديگر کم کم وقتي اصفهان بزرگ شد آنها هم شروع کردند.
جناب عالي فرموديد که مدتي در مدرسه ي چهارباغ درس مي خوانديد.
بله. حجره داشتم.
مدرسه ي چهارباغ را چه سالي شما مي رفتيد؟
فکر مي کنم 1310 و 1311
شما از محله ي پشت ميدان شاه وقتي مي خواستيد برويد مدرسه ي چهارباغ چه مسيري را طي مي کرديد؟
عرض مي کنم آن زمان وضعيت کهن [شهر] صفويه خراب شده بود. نبود. ما مي توانستيم از يک کوچه ي باريکي در جنب شمال مسجد [شاه] عبور کنيم و برويم اين جا که هتل شاه عباس است و برويم تو خود چهارباغ و وارد مسجد [مدرسه ي چهارباغ] بشويم.
اسم چي بود اين کوچه که مي فرماييد در شمال مسجد شاه؟ همان کوچه ي پشت مطبخ است؟
بله
از دروازه دولت هم مي آمديد؟
از دروازه دولت هم مي شد برويم.
خودتان بيشتر از چه مسيري مي رفتيد؟
من مدت کوتاهي اين جا بودم. از همين راه مي رفتم و وسيله ي ديگري هم که نبود. نه درشکه ... آخري ها دوچرخه پيدا شده بود ولي دوچرخه را هم نمي گذاشتند ما بخريم. زشت مي دانستند. بعدها، چه قدر بعدها، وقتي که من به دانشگاه بودم، يک دوچرخه خريدم. [ولي آن زمان] پياده مي رفتيم. از ميدان شاه براي عبور به چهارباغ مي بايست برويم يک خرده جلوتر، بازار مسگرهارا قطع کنيم. آن وقت مي رسيديم به يک خيابان خاکي که بعدها خراب کردند.
اسم آن خيابان چي بود؟
مثل اين که خيابان شاه بود.
اين خيابان دقيقاً کجا بود؟ از کجا به کجا مي رسيد؟
اين خيابان از گوشه ي شمال غربي چهار حوض، يعني همان جايي که بازار مس گرها در جنوبِ آن بود ودر زاويه ي فوقاني شرقي آن اين چهارحوض بود که محوطه ي وسيعي بود، به راه مي افتاد و هم چنان در پشت چهل ستون پيش مي رفت تا مي رسيد به دروازه دولت، در مغرب چهار حوض، عمارت تيموري خودنمايي مي کرد و شمال و جنوبش هم ساختمان هاي ديگر دولتي.
حمام خسروآقا هم آن جا بود. بله؟
بله حمام خسرو آقا هم همين جا بود. حمام خسرو آقا در شمال اين راهي بود که من عرض مي کنم. من در اين حمام رفته بودم در قديم. بسيار زيبا بود و قشنگ ولي افسوس که يک شبه شهرداري و استانداري با هم ساختند و يک شبه خوردند و اين جا را خراب کردند. اين جا يک راهي بود، از آن پشت مي رفتند مي رسيدند به دروازه دولت که معمولاً اسمش دروازه ي دولت خانه بود. دولت خانه از اين جهت که ازاين در وارد کاخ هاي سلطنتي مي شدند اين کاخ ها همه اش اسم دارد، من اسم هاش را به خاطر دارم اما به دليل کمبود وقت نمي گويم.
اگر بفرماييد خيلي خوب است.
اين ها [از دروازه دولت درامتداد چهارباغ عباسي] تا وقتي برسيم به سي و سه پل، همه باغ هاي سلطنتي بود. باغ عباس آباد در جنوب غربي و باغ فتح آباد در مقابلش، آن جا که خيابان شاه عباس افتاده، قرار داشت و پايين تر، باغ شمس آباد که جايي ست که هنوز هم خيابان شمس آبادي مي گويند و اين [باغ ها] مي رسيد به چهارباغ و همه اش يک عمارت بزرگ و خوب هم داشت و پايين تر از آن جا باغ چهل ستون و کاخ هاي شاهي بود که درش همين در دولت خانه است که عرض کردم و مي گفتند دروازه دولت. از چهار حوض، آن جا که عمارت تيموري در غربش سايه مي افکند، چند تا حوض کوچک بود که از توش هم آب مي رفت و خيلي خوب بود و قشنگ بود. يادم نيست کي اين جا را خراب کرد؟ بي انصاف! حالا اصلاً وضع اين است که مي آيند يک جايي را خراب مي کند. حتي ديدم که اين ديوارها هم خشتي بود و من يادم است که شهرداري آمد و ديوار قسمت شمالي چهل ستون را خراب کرد و مي ديدم من که [در اين ديوارها] خشت هاي بزرگي هست، اين ها را مي کَنند و کندند و کندند و به جاي اين تارُمي ها را گذاشتند.
يعني همين ديوارکنار خيابان سپه را مي فرماييد؟
بله. البته اين حقيقت را درک نمي کند که اين تاق خشت و گل است. از نظر تاريخي قيمت دارد و الا حالا با آجر که همه چيز مي شود ساخت. گنبد مسجد شاه مي شود ساخت آسان تر و بهتر. يادم است که يک وقتي در اسکاتلند بودم، يک موزه را مي ديدم. رسيدم به جايي که چندتا پاسدار ايستاده بودند و يک انگشتر را مي پاييدند. من به آن نگهبان يا موزه دار گفتم آقا اين که قيمتي ندارد. من 10 تا بهترش را مي دهم. گفت: Yes!You can do that, but you can not bring the tradition. زمان را نمي تواني بياوري. اين مال ششصد سال پيش است. تو نمي داني tradition اش را بدهي. بله! ما بهتر از اينش را مي سازيم. خب! الان هم همين جور است الان هم مي آيند آثار قديمي خشتي را خراب مي کنند و به جاش شکل آن را مي سازند، اسمش را مي گذارند آثار عتيقه! يا مثلاً بازارچه ي عليقلي آقا. اين ها [اين بازارچه را] گذاشتند توي يک کيسه آجر! آجر تراشيده! خب يک فرنگي که مي آيد اين جا، مي خواهد بيايد اين آجرها را ببيند يامي خواهد صورت قديم را ببيند؟ بازار را هم دارند همين جور مي کنند. خب همه کس مي تواند يک بازار دراز بسازد. امروز قيمتي ندارد. اگراين پراکندگي و آکندگيِ امتعه و بو را [ايجاد کرده بودند] و دم دکان [هايش] هم يک حصير پهن [کرده بودند و صاحب دکان] چهار زانو نشسته بود، اين را وقتي يک سياح مي ديد دوست مي داشت نه اين که حالا بيايند آن را بردارند و پشت ميز و صندلي بنشينند! کاري نداره، قيمتي نداره. به هر صورت اين خوي شهرداري هاست که خراب مي کند. خودش خراب مي کند بيش تر آثار تاريخي اصفهان به دست دولت خراب شد. وضع مسجد [شاه] را گفتم، وضع وبايي را هم شرح دادم، انديشه هاي مردم را هم اجمالاً تذکر دادم چه جوري بود. اگر سوال ديگري داريد بفرماييد.
اشاره فرموديد که يک مدت هم مدرسه ي علميه ي دروازه حسن آباد بوديد. مي خواستم آن محدوده را هم توصيف کنيد. شما خود دروازه را يادتان مي آيد؟
بله! دروازه ي حسن آباد بود و مي بستند و حتي بستن و باز کردن اش را هم يادم است و دروازه [هنوز آن زمان] بود و ...
يادتان نيست چه سالي خراب شد حدوداً؟
نمي توانم درست بگويم، من يک [داستان] خوش مزه دارم. يک روز آمدم از دروازه ي حسن آباد بروم ديديم که کسي پشت داده است به در و تکان نمي خورد! از مصاحبم پرسيدم اين کي ست؟ گفت برو ببين! ديدم گوشش را با ميخ کوفته اند به دروازه و اين بيچاره همين طور مانده بود!
چرا؟
من اين هاش را ديگر يادم نيست که چي کار کرده بود.
احتمالاً گران فروشي.
شايد نانوا بود. نان گران فروخته بود يا چيز ديگري. يک چنين چيزها بوده [مي گفتند] برويد گوشش را به دروازه بکوبيد. و مي رفتند گوشش را مي کوفتند به دروازه يا مي بريدند! گوش بريده که خيلي رايج بود. اصلاً بزرگان قوم اتفاق برايشان مي افتاده که اين ها خانواده ي گوش بريده ها شوند. کسي که يک گوشش را مي بريدند. اصطلاح روز است که حاکم ها مي گفتند: «برو گوش و بيني ش کن!» يعني برو گوشش را ببُر، دماغش را هم ببُر. گوش و بيني کردن اين است.
من يک توضيحي هم بدهم درباره ي سکه هاي رايج آن روزگار. چون پول طلا در آن روزگار پول عثماني بود. مجيديه ي عثماني. سلطان عبدالمجيد ترک.
يعني سکه اي که در آن زمان در ايران رايج بود؟
بله تاش را که خودمان نداشتيم. اصلاً سکه زني و طلا و نقره به کار بردن در ايران داستاني دارد که الان اين جا نمي توانم عرض کنم. ما [خودمان سکه] نداشتيم، پادشاهانمان هم مثل خودمان گشنه بودند. بايد [سکه را] ضرب کند. طلا از کجا بياورد؟ ناصرالدين شاه از کجا طلا بياورد يا نقره؟ شايد يکي، دو تا، سه تا مي زدند براي اين که يک نامي درج کرده باشند، والّا نداشتند. خب نبود. علت اين که پول مسي رواج پيدا کرد اين است که در اواخر عهد فتح علي شاه، نقره و طلا که ممکن بود باهاش سکه بزنند به کلي نابود شد. ناياب شد. اين بود که به مس پناه بردند [و با مس] سکه مي زدند. سکه هاي مسي [بزرگ] که «شاهي» ناميده مي شد، هر 20 تاش يک قِران و سکه هاي کوچک که «پول» ناميده مي شد، 20 تاش يک ريال بود. اين ضرب المثل اصفهاني را شنيده ايد که: يک پول يک شاهي؟ يعني خيلي ارزان و مفت. يعني يک دو تا سکه ي مسي. يکي از دلايل قحطي هم همين بود. به طور کلي شاه چيزي نداشت. مي بايست از مملکت خراج بستاند، آنها هم که چيزي نداشتند. از يک سو قطع نامه ي ترکمن چاي آخرين رمق اقتصادي ايران را قطع کرده بود. 10 کرون يعني 5 ميليون تومان بايد اين ها [(دولت ايران) به روسيه] غرامت جنگ بدهند و کار به جايي رسيده بود که پيراهن هاي طلا دوزي زن ها و دست بندها را در هر گوشه به گوشه ي شهر با ترازوي کاه کشي مي کشيدند و مي بردند [براي روسيه] تا سرانجام به آن جا رسيد که [دولت ايران] از پرداخت اين [غرامت] به کل عاجز ماندند و آن وقت شاه زاده خسرو ميرزا را فرستادند از طرف فتح علي شاه که التماس بکند امپراتور روس ببخشد و همين کاررا هم کرد. رفت آن جا [(روسيه)] و التماس [کرد] و دست و پاي وزرا و اين ها را بوسيد و [با اين که] يک ميليون [تومان] کسر بود ولي ديگر راحت شدند. خب! اين وضع دارايي [دولت] بود. مردم هم که به کلي نادارا. هيچي نداشتند. از کجا داشته باشند؟ مرکز دارايي در آن زمان به قول فيزيوکرات ها زراعت بود. اصفهان آب چنداني نداشت که به همه ي بلوکش برسد و در خشک سالي ها و کم آبي ها مردم به کلي گرسنه مي ماندند. اين کار رايج آن زمان بود که مردم رعيت در سال هايي که قحطي نبود، يکي دو تا قالي، به قول خودشان: «سرانداز»، مي خريدند و چند تا کاسه ي مسي، و وقتي تنگنا مي رسيد، کاسه مسي ها را مي فروختند و به جاش کاشي مي گذاشتند و [ظرفِ] سفال. اين رايج آن زمان بود. خب، چي کار مي توانستند بکنند؟ آخر زراعت لازمه اش اين است که راه صاف باشد. داد و ستد باشد تا بيابند بذر بياورند. ساکنيني در ده پيدا شود. ساکنيني پيدا نمي شد. اگر پيدا مي شد يا گرفتار وبا بود يا گرفتار مالاريا بود يا از همه بدتر گرفتار فقر بود. مامورين دولت هم همه اش به اين ها فشار مي آوردند. من خودم اين ها را ديده ام ولي مرحوم [سيد حسن] تقي زاده هم وصف کرده. در يکي از يادداشت هايش مي گويد که در تبريز ديدم که يکي را مي زدند. مي گفت بزن! هر چي مي خواهي بزن! هر کاري مي خواهي بکن. [اين موضوع] سابقه ي تاريخي هم دارد. ما درتاريخ داريم که در عهد نادرشاه در کرمان يک مردي را مي زدند تا کشته شد ولي پول نداد و آن قصه را شنيده ايد که ضابط دستگاه نادري، پيک فرستاد پيِ يک کسي، خواجه ي گبري يا زرتشتي يا مسلمان (يادم نيست) که بيا پول بده! او هم که نداشت، آخرش گفت آقا! من دوتا دختر دارم هر دوش يا يکي ش را بستانيد و جان من را خلاص کنيد. [پيک] گفت باشد. دو تا دختر را بردند. دو تا دختر سياه چرده ي ناپسند مي گويند از داخل [دربار] صدا کردند که: «خواجه! نپسنديدند. پول بده!» و دخترها را بيرون کردند. [خواجه هم که] پول نداشت. مي گويند (معروف است اين سخن، حالا چه قدر حقيقت دارد (نمي دانم) اما چيزي از حقيقت در آن هست بي شک)، گفت که: «خدايا! خواجه نپسنديدند، تو هم نپسند!» و طولي نکشيد که نادر کشته شد.
$ کارخانه ها
رضا شاه علاقمند بود که صنعت جديد را به ايران بياورد. انگليس ها و امريکايي ها دخالت کردند و حاضر نشدند که صنعت جديد را به ايران بياورند. اين آلمان ها بودند که قدم پيش گذاشتند و اولين کارخانه ريسندگي را به وجود آوردند. اين کارخانه ريسندگي به نام «وطن» ناميده مي شد و در مقابل پل جويي بود، روي خرابه هاي کاخ هفت دست. اين کارخانه را نخستين بار عطاء الملک دِهِش آورد. عطا ءالملک سابقه اش اين است که فرنگي ها و اروپايي ها وقتي مي خواستند با ايران تجارت کنند و از همين راه استعمار قلاده هاش را به گردن مردم افکند، يک کساني داشتند به نام وکيل التجار. يک وکيل التجار مال انگليس ها بود يک وکيل التجار مال هلندي ها بود و يا گاه مي شد که يک شرکتي اين جور مي شد و شرکت انگليسي مي آمد اين جا و به نمايندگي يک کسي در بازار اصفهان راه پيدا مي کرد. نخستين بار يک کمپاني به نام «لينچ» به اصفهان آمد و نماينده اش هم اين عطاء الملک دهش بود. مال بسيار به دست آورد تا وقتي که ديگرانگليس ها بر اثر اعمال نفوذ پادشاه اسبق که با نفوذ انگليس ها مخالف بود و يواش يواش آن را اعلام مي کرد [ديگر نتوانستند مثل سابق در بازار ايران نفوذ کنند و ] آلمان ها جلو آمدند و مردي را فرستادند به اينجا به نام «شونمان» و اين شونمان پيش رو ورود صنعت جديد است به ايران. عطاء الملک وقتي سرمايه اش از دست اش رفت، رفت و شريک پيدا کرد. شريک اش محمد حسين کازروني بود. عطاء الملک قبرش هم اينجا [در اصفهان] است. حالا داستان قبرش را هم مي گوييم. عرض مي کنم که اين عطاء الملک پيشرو شد چون انگليسي مي دانست و با کمپاني لينچ هم ارتباط داشت. ولي انگليس ها حاضر نشدند ديگر دستگاه ريسندگي و بافندگي را که درش متخصص بودند و سابقه داشتند [به اصفهان] بياورند. آلمان ها حاضر شدند و به راهنمايي شونمان، عطاء الملک کارخانه ي وطن را ايجاد کرد ولي خب ديگر، مالش تمام شد و رفت و اين جا را واگذار کرد قسمتيش را به حاج محمد حسين کازروني و او هم عطاء الملک را ديگر بيرون کرد. عطاء الملک يک مرد نوآوري بود. براي اولين دفعه رفت و برق را به اصفهان آورد. برقش هم چيزي نبود يک ژنراتور بزرگ بود که کم کم شهرداري ها در کارش مداخله کردند و روزگار چنان بود که سرمايه اش از دستش رفت و خواست که يک شرکت ديگري بگذارد شرکت ديگري درست کرد به نام شرکت ريسندگي و بافندگي نور. من هنوز يک سهم اش را به عنوان تاريخچه نگاه داشته ام. اين شرکت نور همين جايي قرار داشت که حالا يک طرف اش به خيابان آيينه خانه و يک طرف اش به خيابان فيض و بعد هم تا برود به جلو. ولي عطاء الملک سازنده بود و پيشنهاد دهنده ولي مديرخوبي نبود. به زودي اين کارخانه هم ورشکست شد. عطا الملک [اين] شرکت [را تأسيس] کرد، خودش هم شريک شده بود ولي غافل از اين که شرکاي ديگر اين را بيرون انداخته بودند.
از ساخت اين کارخانه ها چيزي يادتان مي آيد؟
کي اين ها را مي ساخت؟
مردم ايران زير راهنمايي اروپايي ها.
شما معمارهاش را نمي شناختيد؟
نه. معمارهاش را نمي شناختم. ايراني که سابقه ي کارخانه نداشت. بعد ديگر عطا الملک رفته بود. عطاء الملک کسي بود که از سر پل خواجو تا سر پل جويي، همه ي عمارت هاي دست راست [سمت جنوب رودخانه] را پدرش از ظل السلطان و اين طرف و آن طرف فراهم آورده بود. اين ها را يکي يکي فروخت و ديگر چيزي براش باقي نماند الا يک باغي. که اين باغ هم اينجاست که ... من مکرر ديده ام اين باغ را. همين جاست که الان موسسه فرهنگي تخت فولاد (5) را توش گذاشتند. عطاء الملک وصيت کرده بود که در اينجا دفنش کنند. پسري داشت به نام عباسقلي خان. که اوهم با خودش مُرد و او را هم با خودش بردند اينجا دفن کردند و روي قبر هر دو يک سنگ مرمر خوب بود. و يک پسر بزرگ تر داشت که او هم قلي بود اما يادم نمي آيد چي چي قلي خان! و پسر کوچک ترش به نام نصراله خان بود. پسر بزرگ تر افتاد دنبال عيش و نوش و هرزگي و ثروت پدر را به باد دادند تا عطاءالملک بيچاره، ديگر از کارافتاده بود، مُرد ووصيت کرده بود در اين باغ خودش که نزديک [قبرستان] تخت فولاد است دفنش کنند. تا شهرداري اصفهان به اين قبرو باغ هم طمع کرد و دستور داد ديوارهاش را خراب کردند و بعد هم رفته رفته قبرها را تصرف کردند تا حالا اين چيزِ زشت بد را [به جا] گذاشته اند.
در آن زمان، اتفاق روحيِ بزرگي در اصفهان به وجود آمد که ما به آن «تب کارخانه داري» مي گوييم. تا آن زمان ثروت يگانه منبع سود و سرمايه بود، و سرمايه همان کشاورزي بود و بس. اما کشاورزي يا زراعت عواملِ مخرب زيادي داشت، از جمله آفات نباتي و مشکلات ديگر همچون کم آبي و سِن (6) خوارگي و ملخ خوارگي/ آفتِ کم آبي و سيلاب و فرو نشستن قنوات هم آفت ديگري بود. بنابراين جويندگان ثروت ميدان عمل ديگر نداشتند. چون کارخانه ي وطن تأسيس شد و ثروت بسيار عايد داشت، مردم به کارخانه سازي و کارخانه داري عشقي تمام پيدا کردند.
يکي ديگر از کارخانه هاي اصفهان، کارخانه ي رحيم زاده بود. رحيم زاده که يک تاجر اصفهاني بود. کم کم آسمان به او رو کرد و ثروتمند شد و در آخرِ خيابان شاپور زمينهايي داشت که آنجا را به کارخانه ي ريسندگي و بافندگي به نام خودش اختصاص داد. دراين ميان بايد ازآقاي کتابي ياد کرد. اين شخص در بازار بزرگ شده بود و به کَلَک هاي بازار آشنا بود. در کارخانه ي رحيم زاده وارد شد و کم کم رحيم زاده اختيار کارخانه را به او واگذار کرد.
کارخانه ي شهناز اصفهان را همدانيان ايجاد کرد. و هر دو قسمت ريسندگي و بافندگي را به خوبي اجرا کرد. يعني خود مي ريست و خود هم مي بافت. اين کارخانه حدّي اعلاي کارخانه هاي اصفهان بود که ديگر پس از انقلاب اسلامي از دست رفت و ويرانه شد. کم کم در اصفهان مسئله ي کار و کارگر يکي از مسايل عظيم شهر شد. کارگران بيشتر در روستاهاي اطراف شهر زندگي مي کردند. کارخانه ها قدرت ايجاد خانه براي کارگران نداشتند. پس کارگر بايد در رفت و آمد روستا و شهر باشد. در آن زمان اتوبوس راني نبود و کم کم رواج يافت. آقاي محموديه، داماد آقاي حاج محمد حسين کازروني بود و کم کم تجارت و اداره ي صنعت را ياد گرفت و به امانت و ديانت مشهور شد. او کارخانه ي زاينده رود را که فقط ريسندگي بود تأسيس کرد و خود به خوبي اداره نمود. آقاي محموديه تاجر بود و کاروانسرايي هم در بازار داشت و تجارت مي کرد. کساني که پول داشتند اگر به اروپا راه پيدا مي کردند چيت و چلوار و ... در ايران مشتري داشت که مي آوردند و مي فروختند. بافندگي در اصفهان ايجاد نشد مگر وقتي که علي همدانيان کارخانه ي شهناز را ايجاد کرد. اصفهان درآن زمان راه بسياري با بازار قالي داشت و پودهاي قالي ريسمان بود و صنايع ريسندگي «وطن» درايران، مثل قلمکار و همچنين قالي بافي و کش بافي و اين ها، احتياج به ريسمان داشتند. عده ي زيادي هم بودند که ازاين راه استفاده مي کردند و اين بود که کم کم معلوم شد ريسندگي بر بافندگي مقدم است. چرا؟ چون بافندگي علم مي خواهد و ماشين آلات چيت و چلوار، احتياج به رنگ و تخصص دارد، بنابراين بافندگي به عقب افتاد و ريسندگي مقدم شد. کارخانه ي آقاي محموديه [کارخانه ي زاينده رود] بيشتر ريسندگي بود ولي آقاي محموديه يک بدبختي بزرگ داشت وآن اين که هر که براي دختراو مي آمد، دختر آن شخص را رد مي کرد تا سرانجام معلوم شد ما بين دختر و خدمتگزار خانه روابط عاشقانه وجود دارد و اين نوع روابط سرانجام نيکي پيدا نکرد و به کام دل نرسيد مگر آن وقت که محموديه از غصه و، به اصطلاحِ آن روز، بي آبروگي درگذشت و دختر هم باخيالِ راحت به معشوق خود رسيد. اين مرد که گويا علي نام داشت راه کسب و تجارت و زراعت را خوب ياد گرفته بود و ترقي کرد و خانواده ي محکمي بنياد گذاشت که يک طرفِ آن عشق بود و طرف ديگرش هنر و اداره ي ثروت.
در آن زمان ها با اين که زمين در بورس تجاري نبود، زمين هاي سمت جنوبي زاينده رود براي کارخانه مناسب بود مردم مي خريدند وبه قيمت گران به کارخانه داران مي فروختند.
کارخانه ي پشم باف در انتهاي چهارباغ خواجو و همين جا که الان سازمان راديو و تلويزيون است، تأسيس شد عده اي از تاجران و ثروتمندان، شيوه ي ريسندگي پشم را پيش گرفتند و کارخانه ي پشم باف را تأسيس کردند اما مديرانش آن هنر را نداشتند که آن را راهبري کنند، بنابراين کارخانه ورشکست شد و آقاي علي همدانيان که در آن زمان درمعاملات ماشين بنز سود فراواني جمع آوري کرده بود، کارخانه ي پشم بافِ اصفهان را خريد و اين کارخانه را به خوبي اداره کرد. کارخانه تأسيس کردن چيز مهمي نيست بلکه بايد با تاجري که با خارج ارتباط دارد، خصوصاً انگلستان و آلمان کار کند و به او سفارش دهد. آقاي همدانيان که خود مدير کارخانه ي ريسباف بود، با تجربياتي که ازآنجا داشت توانست کارخانه ي پشم باف را تأسيس کند.
همدانيان دو برادر بودند. يکي از اين دو برادر دستگاه تجاري را به تهران برد و ديگري کارخانه ي پشم باف را در اصفهان اداره کرد. [همدانيان] کارخانه ي پشم باف را در زمين باغ زرشک، که از باغ هاي مهم ومعتبر آن زمان بود و با قدرت تجاري اي که داشت آن را با قيمت ارزان خريده بود، تأسيس کرد. چون متوجه شد اين صنعت پول ساز نيست، کارخانه ي شهناز را در مقابل آن ايجاد کرد که هم مي ريست و هم مي بافت.
اما [کارخانه ي] شهرضاي جديد، بر پا نگاه داشتن صنعت مستلزم پول است. از اين روي مردِ تاجري به نام علي صاحبان کارخانه ريسندگي و بافندگي اي ايجاد کرد که در کنار کارخانه ي شهناز به راه افتاد. ولي اين کارخانه آن هنر را نداشت که پيشرفت کند، به زودي تاجرانِ زرنگ اصفهاني، مؤسسين شهرضايي را بيرون کردند و کارخانه ي شهرضاي جديد را در کنار همان زمين ايجاد کردند. بنابراين آقاي صاحبان به زودي از ميدان به در رفت. بود و بود تا وقتي که کارخانه ها را به خارج از شهر بروند. اين کارخانه را هم که ديگرکار نمي کرد صاحبان آن فروختند و از «شهرضاي جديد» فقط نامي در صنعت ايران باقي ماند. اين را هم بد نيست بگوييم که دراولِ پارک سعدي اگر از پل مارنان بگذريم، يک بيشسه زار بزرگي بود که مي گفتند علي صاحبان مالک آن است. اين کارخانه هم کم کم مورد مداخله ي شهرداري واقع شد و سرانجامش چنين است که صاحبان مُرد و آن بيشه هم به پارک سعدي تبديل يافت.
نمونه ي ديگرازآن تب کارخانه داري که عرض کردم اين است که عده اي از تاجران و ثروتمندان به فکر تأسيس کارخانه ي چرم سازي افتادند. چرم سازي در اصفهان سابقه ي خوبي داشت اما اين ها مي خواستند به شکل کارخانه وبا اصول دفتري اين کار را بکنند. چرم اصفهان و همدان معروف بود. اين تاجران، و از جمله ي آن ها عبدالحسين سمسار، شرکت را تأسيس کردند و سرمايه ي آن را با چک و به صورت سفته تأمين کردند ولي بر سرِ مديريت و رياستِ کارخانه اختلاف پيدا کردند. حاج عبدالحسين سمسار مي خواست مديرِ آن باشد و براي آن کوشش بسيار مي کرد. ديگران با او مخالف بودند. حاج عبدالحسين، پسرِ حاج مهدي سمسار بود و هم يکي به مناسبت معروفيت پدر و ديگر، زبردستيِ خود، توانست خود را در بازار جا بيندازد و براي خود ثروتي پيدا کرده بود. او براي رسيدن به مديريتِ چرم سازي، اين سوو آن سو کوشش بسيار کرد، ولي چون در مجمع عموميِ صاحبان سهام، که طمع کارِ ديگري از همين جنس و زرنگ تر بود، نگذاشت حاج عبدالحسين مدير شود. وقتي حاج عبدالحسين ديد مدير نمي شود و آن آرزوهاي دور و دراز صورت عمل به خود نگرفت، درصدد برآمد کارخانه و زمين و اموالي که براي تأسيس کارخانه داده شده بود تصرف کند. بود و بود تا در محلِ کارخانه سکونت گزيد و سرانجام همان جا مُرد. اين بود پايان حزن انگيز تبِ کارخانه داري.
پي نوشت ها:
1- «خاکسِر»، در گويش اصفهاني به معني خاکستر.
2- «آب در دهان گرداندن و شستن دهان با آب»، فرهنگ عميد.
3- تبي شديد و مداوم شبيه حصبه .
4- حدود 180 گرم .
5- واقع در خيابان فيض .
6- سِن به کسر اول حيواني ست که تنها گندم را ميدان عمل خود قرار مي دهد؛ خوشه هاي گندم را مي مکد و از گندم چيزي جز پوست آن باقي نمي ماند. دفاعي ازآن هم مقدور نبود تا وقتي که د.د.ت پيدا شد و تلمبه هاي افشان که مايع د.د.ت را روي گندم زار مي پاشيد.
منبع: نشريه دانش نما، شماره 176-178
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}